جرعه ای به نیت شفا
يكى از سربازهايى كه در تفحص كار مى كرد، آمد پهلويم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مريض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله كه زودتر خوب مى شود. برو كه ببريش دكتر و درمان...». گفت: «نه! به اين حرف ها نيست. مى دونم چطور درمانش كنم و چه دوايى دارد!»
آن روز شهيدى پيدا كرديم كه قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اينكه بيش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پيش در فكه، زير خروارها خاك، و حالا كجا. بچه ها هر كدام جرعه اى از آب به نيت تبرّك و تيمّن خوردند و صلوات فرستادند.
آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهميدم كه بايد حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اينكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سيد. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پيدا كردم.» تعجب كردم. نكند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:
- چند جرعه از آب قمقمه آن شهيد كه چند روز پيش پيدا كرديم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به اميد خدا خيلى زود حالش خوب شد. اصلا نيتم اين بود كه براى شفاى او جرعه اى از آب فكه ببرم...
فرصتها را غنیمت شمریم